درباره وبلاگ آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه نویسندگان آمار وبلاگ
شعر جمعه 14 مهر 1391 :: نویسنده : هومن پرهو
و دنیا آن قدر کوچک است که لحظه بزرگ خداحافظی در آن نمی گنجد. فراق مژگان یار ، داغ چشمان زار را طلب کند. باور پذیر نیست که را بدرقه می کنم؟ مگر خانه ی آروزهایم با تبسم های شیرینش ساخته نشد؟ مگر آرزویم ، آرزوی او نبود؟ چه گوید حال که گویم محال ، دگر مرا مخواه! گویم آه خورشید سوزانم سیاه . گوید مرا مخواه نباشد مرا گناه ، افتاده ام به چاه ، ریسمان و زلف و دست تو نجاتم از تباه . . . شب دل بی کینه من ، خاکستر سرد سینه ی من سلام! آسمان سیاه بی ستاره بپذیر مرا به آغوشت دوباره که آمده ام بی یار نگار ، رانده از این و مانده از آن . . . و عشق را جز درماندگی چیست؟ باز مانده ام خالق که لایق تویی برای عشق سرچشمه ی سیل جاری شده بر کوه کجاست ؟ گونه هایم دامنه کوه آید از اعماق زمین، بغض گلویم زبانم نمی گذارد بگویم همین ؟ خدانگهدار. . . خدانگهدار روز روشن شادی من ، قلب رویین تن آزادی من ، دست های گرم روزهای زمستانم ، چتر لحظه های بارانی ام . . . به اجبار خدانگهدار . . . نوع مطلب : برچسب ها : متن عاشقانه، عاشقانه، خداحافظ، و دنیا آن قدر کوچک است که ...، لینک های مرتبط : |
||